مــخــــروطـ نـاقـص مشــــکـی مــن



  امسال خیلی غیر منتظره و شانسی موفق شدم برای اولین بار فیلم های جشنواره فیلم فجر ( جشنواره سی هفتم ) را در زمان برگزاری خود جشنواره ببینم !

چهار فیلمی که دیدم و به مرور در موردش خواهم گفت :

زهر مار ( کارگردان سید جواد رضوی )

دیدن این فیلم جرم است ( کارگردان رضا زهتابچیان  )

سرخ پوست ( کارگردان  نیما جاویدی )

رد خون ( کارگردان  محمد حسین مهدویان ) 

 

        

 

و اما زهرمار که یک درام اجنماعی با مایه هایی از طنز و شوخی است.

ماجرای فیلم درباره یک مداح و یک فروشنده مواد می باشد که در طی داستان در کنار یکدیگر قرار می گیرند یک فیلم فارسی با همه مولفه هایش که شما را تا آخر فیلم با خود همراه می کند.

بهتر است بیشتر از این در مورد داستان نگویم تا اگه فیلم را دیدید جذابیت تماشای آن حفظ شود.

بازی سیامک انصاری مثل همیشه دیدنی و جذاب است و البته شبنم مقدمی بازیگر مقابل او بسیار خوب از عهده نقشش برآمده است.

در این فیلم شقایق فرهانی و برزو ارجمند هم نقش ایفا می کنند.

        

نقش اصلی فیلم یعنی حشمت از نظر من صادق و راستگو بود اما آدم هایی که اورا احاطه کرده بودند افراد ناسالم با انگیزه های مشکوک بودند.

سوژه فیلم تکراری است همان آدم های مذهبی ریاکار سال های اخیر که زیاد دیده ایم .

به هر حال دیدن این فیلم را توصیه می کنم.


دومین فیلمی که در جشنواره فیلم فجر سی هفتم موفق به دیدنش شدم سرخ پوست » بود !

فیلم سرخ پوست ساخنه آقای نیما جاویدی فیلمی قصه گو با داستانی روان و فاقد هرگونه پیچیدگی های معمول بود.

شروع خوبی داشت اما پایان فیلم را من در نیمه نخست فیلم حدس زدم .

بار اصلی فیلم بر روی دوش نوید محمدزاده و پریناز ایزدیار بود.

 

         

 

        

نوید محمدزاده با کارکتر متفاوتی از آنچه از او سراغ داریم در این فیلم ظاهر شده بود که نکته جذاب فیلم از لحاظ من بود.

طراحی لباس خوب و طراحی صحنه بد نبود و از وسایلی که در سال وقوع داستان فیلم وجود نداشتند استفاده شده بود تو همه اینها تلویزیون مبلی و آنتن دهه شصتی آن و پخش تبلیغش خیلی تو ذوق می خورد.

تغییر رفتار قهرمان فیلم در پایان آن به یکباره و بی منطق می نمود .

بهتر بود این فیلم را در شبکه نمایش خانگی می دیدم تا تو سینما !!

 

پ.ن : این نقد فیلم نیست چون در تخصص من نیست بلکه حس و حال و ارزیابی من پس دیدن فیلم است.
 


  امسال خیلی غیر منتظره و شانسی موفق شدم برای اولین بار فیلم های جشنواره فیلم فجر ( جشنواره سی هفتم ) را در زمان برگزاری خود جشنواره ببینم !

چهار فیلمی که دیدم و به مرور در موردش خواهم گفت :

زهر مار ( کارگردان سید جواد رضوی )

دیدن این فیلم جرم است ( کارگردان رضا زهتابچیان  )

سرخ پوست ( کارگردان  نیما جاویدی )

رد خون ( کارگردان  محمد حسین مهدویان ) 

 

        

 

و اما زهرمار که یک درام اجنماعی با مایه هایی از طنز و شوخی است.

ماجرای فیلم درباره یک مداح و یک فروشنده مواد می باشد که در طی داستان در کنار یکدیگر قرار می گیرند یک فیلم فارسی با همه مولفه هایش که شما را تا آخر فیلم با خود همراه می کند.

بهتر است بیشتر از این در مورد داستان نگویم تا اگه فیلم را دیدید جذابیت تماشای آن حفظ شود.

بازی سیامک انصاری مثل همیشه دیدنی و جذاب است و البته شبنم مقدمی بازیگر مقابل او بسیار خوب از عهده نقشش برآمده است.

در این فیلم شقایق فرهانی و برزو ارجمند هم نقش ایفا می کنند.

        

نقش اصلی فیلم یعنی حشمت از نظر من صادق و راستگو بود اما آدم هایی که اورا احاطه کرده بودند افراد ناسالم با انگیزه های مشکوک بودند.

سوژه فیلم تکراری است همان آدم های مذهبی ریاکار سال های اخیر که زیاد دیده ایم .

به هر حال دیدن این فیلم با اینکه ممکنه سطحی و مبتذل به نظر بیاید خالی از لطف نیست .

 

پ.ن : این نقد فیلم نیست چون در تخصص من نیست بلکه حس و حال و ارزیابی من پس دیدن فیلم است.


  اهل فوتبال به اون شکل نیستم اما وقتی جو گیر شوم بازی های ملی را حتما دنبال می کنم .

از بحث تکنیکی و تاکتیکی و حواشی مربوط به فوتبال دیروز و رفتن و ماندن کی روش هم اگه بگذریم شاید بشه یک درس از آن بازی گرفت که اصلا ربطی به فوتبال ندارد !

آن صحنه مربوط به گل اول وقتی یک دفعه مدافعان به اشتباه میدان را ول کردند و رفتند سراغ داور که اعتراض کنند شاید خلاصه زندگی ما ایرانی ها باشه به جای اینکه حواسمون به زندگی خودمان باشه و تلاش کنیم فقط دنبال یک مقصریم تا همه چیز را بندازیم گردنش و غُر بزنیم .

همیشه به چشم بادامی ها و فرهنگشان غبطه می خورم و اصلا غافلگیر نشدم cool

چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید ٬ آنها از ما بهتر بازی کردند و حتی زمانی که دو به هیچ جلو بودند باز دست از تلاش برنداشتند و مغرور نشدند و از فرصت به دست آمذه بهترین استفاده را کردند و باز هم گل زدند .


  پوزش از اینکه مدتی نبودم و نتوانستم مطالب دیگر وبلاگ ها را که همیشه لطف دارند دنبال کنم.


یک هفته ای به جهت تغییر حال و هوا بعد از مدت ها رفتیم مسافرت و مقصدمان اردکان و یزد بود.

خیلی خوش گذشت و از نکات جالب این سفر دوری از هرگونه فضای مجازی و اخبار و اتفاقات روز و اطراف بود .

بعد از سفر هم به توصیه پزشک مجبور به عمل جراحی شدم که الحمد الله مشکل خاصی نبود و الان هم خدا را شکر رو به راه هستم.

توقیق اجباری این مساله هم استراحت پزشکی و مرخصی استعلاجی دو هفته ای بود.

در این مدت هم سعی کردم از فضای مجازی کاملا دور باشم .

شاید می خواستم خودم را امتحان کنم !

امروز بعد از تقریبا یکماه رفتم سر کار و تصمیم به بازگشت مجدد و از امروز روزه فضای مجازی ام را هم شکستم !!

اما خداییش این یکماه که سر کار نرفتم خیلی بهم حال داد. winklaugh

 

  

                                  


 

   خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آنرا به تملک خود درآوری .

                خوشبختی کیفیت تفکر است .

                                          حالت روحی است .

                                                     خوشبختی . وابسته به جهان درون توست  !


هر روز برای پیاده روی به پارک می روم این اواخر توجه و رسیدگی چندتا از خانم ها نسبت به گربه های پارک توجهم را خیلی به خودش چلب کرده است.

یکیشون که براشون سفره پهن می کند و برای هرکدامشان یک اسمی گذاشته و به اسم صداشون می کند و جالب اینکه بهشون امر و نهی هم می کند !

خلاصه اینکه عشق و حالی این بندگان خدا با این گربه ها می کنند و الحق و الانصاف کم و کسری هم براشون نمی گذارند و از این رهگذر گربه های پارک همه مثل گالفیلد حسابی خپل و چاق و چله شده اند.

دخترکان سگ به دست هم که بعضی هاشون دو سگ کوچیک و بزرگ به همراه دارند و معمولا شب ها تشریف می آورند که دیگه جای خودشان را دارند !

جالب اینکه روز به روز هم بر تعدادشان افزوده می شود.

حالا علت این همه گرایش به حیوانات در مردم از کجا ناشی می شود واقعا برای من جای سوال دارد؟

پنج شنبه عصر جایی بودیم و اتفاقی برنامه درسهایی از قرآن آقای قرائتی را دیدم اونجا هم آقای قرائتی خاطره ای از شهیدمحراب آیت الله اشرفی اصفهانی گفت و داستان حلالیت خواستن از گربه منزل که به علت گوشت ی  با عصا زده بودندش و اینکه از آن به بعد ایشان هر شب ظرف غذایی به آن گربه می داده اند (به نقل از مضمون ) .

البته این داستان را با اوضاع و احوالی که این روزها می بینیم نباید مقایسه کرد . فقط خواستم بگم احسان به حیوانات خوب هست و پسندیده اما این گرایشی که این اواخر در عده ای بوجود آمده از جنس دیگری است.

خلاصه که کم کم داره به گربه ها حسودیم میشه !

 


 

 ولنتاین بهانه ای ست برای کسانی که دنیایشان خالی از شاملو و فروغ است

  نه برای من که هر روز خدا بهانه می تراشم تا از حادثه ی چشمانت شعر بگویم

  نه برای من که مُهر دوست داشتن ات درتمام صفحات تقویم ام حک شده است

 

 

 

  علی سلطانی


 

ماه من ! غصه اگر هست ، بگو باشد .

معنی خوشبختی بودن اندوه است !

این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور .

چه بخواهی و چه نه ، میوه یک باغند !

همه را با هم و با عشق بچین .

ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا

و در آن باز کسی می خواند .

که خدا هست و خدا هست هنوز .

 

 

 مهین رضوانی فر


 طلاق در همه فرهنگ ها امری مردود و نکوهیده است و کمتر عقل سلیمی را می توان یافت که فی نفسه طلاق و جدایی را تأیید کند.

ولی گاهی چاره ای نیست ! وگرنه قانون مُتارکه و طلاق را در نظر نمی گرفتند!

اما اینکه بیایند یک نفر را که ۲۷ بار تقاضای طلاق کرده و همه به دلیل کتک خوردن از شوهرش بوده و این شکنجه را سالیانی است تحمل کرده به عنوان الگو صبر معرفی کنند هم از آن کارهای ناب هست !

طرف شب عروسی از شوهرش سیلی خورده و تمام این مدت تحت شکنجه توسط یک فرد روانی بوده و حالا به هر دلیل طلاق نگرفته که من در سالم بودن این فرد هم به دلیل پذیرش ظلم و ظلم پذیری شک دارم این چه الگویی می تواند باشد ؟

واقعا چشم بد از این تهیه کنندگان و پخش کنندگان برنامه دور باشد . بلا به دور اخوی .

 

پ.ن : تبریک به مناسبت میلاد بانوی مهر و خاتون دو عالم زهرای مرضیه (ع) ، روز مادر و روز زن

 

 


نوشتن درباره این فیلم که توی جشنواره فیلم فجر دیدم حالا بعد از دو ، سه هفته شاید یک کم راحت تر باشه !

فیلمِ دیدن این فیلم جرم است » اولین ساخته کارگردانش آقای رضا زهتابچیان است و با اینکه عنوان اولین فیلم را برای کارگردانش یدک می کشد به نظر من اثر قابل قبول و تاثیرگذاری از آب در آمده بود.

قصّه پرکششی داشت و من تا به آخر بر روی صندلی میخکوب شده بودم .

   

           

 

فیلم با صحنه تیکه اندازی چند دختر جوان و شُل حجاب به مرد میانسالی درون یک خودروی گران قیمت شروع شد اما چند لحظه بعد همان مرد به خانم با حجاب و چادری که پشت چراغ قرمز در کنار خودرویش متوقف شد ، گیر داد !

در ادامه فردی که در صحنه های ابتدایی فیلم خود قربانی خشونت کلامی به نظر می رسید همان زن محجبه و چادری را به جرم اینکه سال ها پیش نی شبیه به او باعث مرگ زنش شده بودند به زیر مشت و لگد گرفت !

صحنه ای که در همان دقایق ابتدائی فیلم شوکه ام کرد اما فیلم داستان حجاب و حواشی آن یا داستان انتقام و عُقده های فروخفته نیست بلکه داستان آرمان های فراموش شده و آرمانخواهانی است که به افرادی محاسبه گر و سوداگرانی قهار مبدل گشته اند .

یکی از این آرمان ها که در طول فیلم ذهنم را درگیرکرد استقلال و موضوع نام آشنایی کاپیتولاسیون بود !

بهتر است بیش از این در مورد داستان فیلم نگویم چون فکر کنم جذابیت دیدن فیلم را کم کند .

در کل فیلم خوبی بود و از بازیگران شاخص آنچنانی در آن خبری نبود که شاید بشود گفت یکی از نقاط قوت فیلم از نظر من همان عدم حضور بازیگران شاخص و گران قیمت و توجه به داستان خوب بود.

لیندا کیانی هم در حد ۵ دقیقه در فیلم ظاهر شد .

 

            

 

از آن فیلم های ی است که با هر نوع اعتقاد و مسلکی که آنرا ببینند مطمئنا ذهن بیننده را درگیر پیام هایش می کند.

پس توصیه میکنم فیلم را حتما ببینید !


 آخرین فیلمی که در جشنواره فیلم فجر امسال فجر سی هفتم » موفق به دیدنش شدم   ماجرای نیمروز ۲ » یا همان   رد خون  » بود.

فیلم در واقع ادامه روایت داستان آدم های فیلم ماجرای نیمروز در یکی از مقاطع مهم تاریخ معاصر کشور یعنی فصل پایانی جنگ تحمیلی است.

 

               

 

داستان نفوذی ها ، فریب خوردگان و قهرمانان .

اوج فیلم عملیات مرصاد یا همان به اصطلاح فروغ جاویدان به روایت منافقین است حرکتی بر پایه حماقت و خیانت و وطن فروشی گروهی سیاه اندیش و تبهکار .

در خصوص مسائل تکنیکی فیلم نمی توانم اظهار نظر کنم چون تخصصش را ندارم اما با توجه به اینکه فیلم زیاد می بینم می توانم بگویم در بین فیلم های ایرانی کاری خوش ساخت از کارگردانش آقای محمد حسین مهدویان بود اما ای کاش صحنه های جنگی با کیفیت تری داشت .

بازی جواد عزتی که بیشتر در نقش کمدی ازش فیلم دیدم در نقش یک مامور اطلاعاتی بدبین که هیچ بویی از عاطفه و ترحم نبرده و فقط به هدفش فکر میکند بی شک دیدنی است.

 

               

 

حالت چهره جواد عزتی فوق العاده است .

هادی حجازی فر در نقش کمال همچنان می درخشد و نقطه مقابل صادق است شخصیتی عملگرا و کمی تندخو که همچون رباط بی احساس نیست و از خود فکر و اندیشه دارد.

 

                

 

برای من کارکتر محبوب در هر دو فیلم کمال است او و شخصیتش را بیشتر می پسندم .

برنده داستان صادق است اما فکر کنم باید منتظر ماجرای نیمروز ۳ هم باشیم !

پس اگه ماجرای نیمروز را دیده اید حتما رد خون را هم از دست ندید.

 


این رفت و برگشت های زیگ زاگی من به وبلاگ هم برای خودش داستانی هست !

الانم که اینجا هستم نمی دانم آمدم بمانم یا نه !!

باور کنید اصلا مهم نیست و در ضمن ادا و اصول هم نیست.

این مدت واقعا احساس می کردم باید نباشم . ( یک حس کاملا شخصی )

این قدر اوضاع و احوال کشور و جامعه و اصلا همه چیز بد هست که اگر بگویم یک حس انفعال و رخوت و کِرختی تمام ذهن و فکر آدم را اشغال کرده بی راه نگفتم .

سایه سنگین این حس مزخرف و خشونت کلامی و غیر کلامی که یجورایی داره گفتمان غالب در جامعه میشه حال آدم را خراب می کند.

 


 آخرین فیلمی که در جشنواره فیلم فجر امسال فجر سی هفتم » موفق به دیدنش شدم   ماجرای نیمروز ۲ » یا همان   رد خون  » بود.

فیلم در واقع ادامه روایت داستان آدم های فیلم ماجرای نیمروز در یکی از مقاطع مهم تاریخ معاصر کشور یعنی فصل پایانی جنگ تحمیلی است.

 

               

 

داستان نفوذی ها ، فریب خوردگان و قهرمانان .

اوج فیلم عملیات مرصاد یا همان به اصطلاح فروغ جاویدان به روایت منافقین است حرکتی بر پایه حماقت و خیانت و وطن فروشی گروهی سیاه اندیش و تبهکار .

در خصوص مسائل تکنیکی فیلم نمی توانم اظهار نظر کنم چون تخصصش را ندارم اما با توجه به اینکه فیلم زیاد می بینم می توانم بگویم در بین فیلم های ایرانی کاری خوش ساخت از کارگردانش آقای محمد حسین مهدویان بود اما ای کاش صحنه های جنگی با کیفیت تری داشت .

بازی جواد عزتی که بیشتر در نقش کمدی ازش فیلم دیدم در نقش یک مامور اطلاعاتی بدبین که هیچ بویی از عاطفه و ترحم نبرده و فقط به هدفش فکر میکند بی شک دیدنی است.

 

               

 

حالت چهره جواد عزتی فوق العاده است .

هادی حجازی فر در نقش کمال همچنان می درخشد و نقطه مقابل صادق است شخصیتی عملگرا و کمی تندخو که همچون رباط بی احساس نیست و از خود فکر و اندیشه دارد.

 

                

 

برای من کارکتر محبوب در هر دو فیلم کمال است او و شخصیتش را بیشتر می پسندم .

برنده داستان صادق است اما فکر کنم باید منتظر ماجرای نیمروز ۳ هم باشیم !

پس اگه ماجرای نیمروز را دیده اید حتما رد خون را هم از دست ندید.

 


دومین فیلمی که در جشنواره فیلم فجر سی هفتم موفق به دیدنش شدم سرخ پوست » بود !

فیلم سرخ پوست ساخنه آقای نیما جاویدی فیلمی قصه گو با داستانی روان و فاقد هرگونه پیچیدگی های معمول بود.

شروع خوبی داشت اما پایان فیلم را من در نیمه نخست فیلم حدس زدم .

بار اصلی فیلم بر روی دوش نوید محمدزاده و پریناز ایزدیار بود.

 

         

 

        

نوید محمدزاده با کارکتر متفاوتی از آنچه از او سراغ داریم در این فیلم ظاهر شده بود که نکته جذاب فیلم از لحاظ من بود.

طراحی لباس خوب و طراحی صحنه بد نبود و از وسایلی که در سال وقوع داستان فیلم وجود نداشتند استفاده شده بود تو همه اینها تلویزیون مبلی و آنتن دهه شصتی آن و پخش تبلیغش خیلی تو ذوق می خورد.

تغییر رفتار قهرمان فیلم در پایان آن به یکباره و بی منطق می نمود .

بهتر بود این فیلم را در شبکه نمایش خانگی می دیدم تا تو سینما !!

 

پ.ن : این نقد فیلم نیست چون در تخصص من نیست بلکه حس و حال و ارزیابی من پس دیدن فیلم است.
 


 

این بنده خدا ترامپ هیچ کار و کاسبی ندارد که همه فکر و ذهنش ایران است ؟

فکر کنم هر شب به یاد ایران به خواب می رود و خواب ایران می بیند و از خواب بر می خیزد و روزی چند خط توییت در مورد ایران می نویسد.

اگه اینجوری ادامه بده حتما اگه تا الان در میان پریزیدنت های آمریکایی رکورد بکار بردن نام ایران را در گینس را به نام خودش نزده باشه بزودی این اتفاق خواهد افتاد!

خوش به حال آمریکایی ها که اینقدر کشورشان بی مشکل هست که پریزیدنتش به جای حل مشکلات اونجا همش به فکر ایران و ایرانیان هست.

بنده خدا همش دوست دارد جلوی دوربین ها خودی نشان بده و هِی ازش مصاحبه بگیرند و بگوید عاشق سینه چاک مذاکره و گفتگو است.

حالا از شوخی گذشته اصل داستان همین ماجرای کمدی است؟؟

یا شُوخی شُوخی قرار هست که جدی بشه !!

 

 

 

 


  سونیا خنده رو بود و بدون توجه به اینکه سرنوشت چه چیزی جلوی پایش می گذاشت همیشه نکات مثبت را می دید و اُوه . خب . اُوه بود.

دیگران این حرف را رُک و راست به سونیا می زدند! ظاهراً اخلاق اُوه از اول دبستان مثل پیرمردهای کله خر بوده و سونیا می توانسته شوهری بهتر پیدا کند.

ولی اُوه از نظر سونیا آدمی خسیس و ناجور و بدخلق نبود.

سر اولین شام او را از لای گل های صورتی که برایش خریده بود تماشا می کرد،در کت تنگ قهوه ای پدرش که روی شانه های محزونش کِش می آمد و به عدالت و انسانیت و سخت کوشی شدیداً معتقد بود و به دنیایی که در آن حق باید به حق دار برسد،نه دنیایی که آدم در آن مدال کسب کند یا دیپلم یا هر مدرک دیگری بگیرد،نه . معتقد بود که همه چیز باید همانطور باشد که می بایست باشد!

سونیا به این نتیجه رسید که چنین مردی در این دوره و زمانه کم پیدا می شود و به همین دلیل تصمیم گرفت اُوه را سفت بچسبد.

شاید اوه برایش شعر نمی نوشت،زیر پنجره اش آوازهای عاشقانه نمی خواند و با هدیه های گرانقیمت به خانه نمی آمد ولی هیچ مردی به خاطر او چند ماه هر روز چندین ساعت در مسیر مخالف خانه اش نمی رفت تنها به این دلیل که سوار قطاری شود که او سوار است و کنارش بنشیند و به حرف هایش گوش دهد.

سونیا نوایی از درونش شنید و تمام آن لحظات فقط متعلق به خودش بود.

 

پ.ن

مردی به نام اُوه اثر فردریک بکمن رمانی هست که دارم می خوانم و البته هنوز تمام نشده !

از این رمان درام گونه خوشم آمد و خواستم با این پست معرفی اش کنم.


 

این بنده خدا ترامپ هیچ کار و کاسبی ندارد که همه فکر و ذهنش ایران است ؟

فکر کنم هر شب به یاد ایران به خواب می رود و خواب ایران می بیند و از خواب بر می خیزد و روزی چند خط توئیت در مورد ایران می نویسد.

اگه اینجوری ادامه بده حتما اگه تا الان در میان پریزیدنت های آمریکایی رکورد بکار بردن نام ایران را در گینس را به نام خودش نزده باشه بزودی این اتفاق خواهد افتاد!

خوش به حال آمریکایی ها که اینقدر کشورشان بی مشکل هست که پریزیدنتش به جای حل مشکلات اونجا همش به فکر ایران و ایرانیان هست.

بنده خدا هی دوست دارد جلوی دوربین ها خودی نشان بده و هِی مصاحبه پشت مصاحبه با این شبکه و آن شبکه که بگوید عاشق سینه چاک مذاکره و گفتگو است.

توئیت پشت توئیت ، از یکی بوی جنگ به مشام ها می رسد و در دیگری در قامت انسانی ظاهر می گردد!

در توئیتی لبریز از خشم و انتقام و در جای دیگر مرد مسامحه و گفتگو !

حالا از شوخی گذشته اصل داستان همین ماجراهای کمدی است؟؟

یا شُوخی شُوخی قرار هست که جدی بشه !!

 

 

 

 


تصور من از آینده چیزی گنگ و نامفهوم است،چیزی ترسناک و در عین حال کاملا مبهم .

مثل این می ماند که در قایقی در میان اقیانوس نشسته باشی و سطح اقیانوس را مه گرفته باشد و تو ندانی در چند متری تو چه چیزی وجود دارد ؟؟ در این وضعیت آیا خبری از افق های دور و ملموس هست تا مسیرت را به آن سوی تنظیم کنی؟؟

هر وقت به آینده فکر می کنم سرم گیج می رود بی درنگ به سوی تخت خواب می روم و چشمهایم را می بندم و سعی می کنم فراموش کنم.

گرچه همیشه سعی می کردم خود را برای آینده مهیا کنم اما دیگر این فضای گنگ و مه آلود که هیچ پرتویی از پرتوهای خورشید قادر نیست آنرا بشکافد رمقی و حوصله ای برایم باقی نگذاشته است.

به هر حال فکر می کنم همین امروز و فردای ملموس بهتر است و آنرا چونان در آغوش می کشم و محکم نگهش می دارم مبادا که بگریزد ولی او هم اهل ماندن نیست پس بهتر آنست با آنکه گریز پا و عجول هست با هر ترفندی که شده بیشتر از حضورش بهره ببرم.

امید همچون کور سویی خیالی در ذهنم وادارم می کند پارو بزنم و نگاهم را به داخل و امواج کنار قایق بدوزم این شاید یگانه داشته من است.

 

پ.ن

الان این فقظ یک نوشته است و حال من هم از همیشه خوبتر هست .


 

شیطان بر آن گردیده تا از تو بگیرد

با اسم روشن فکر ، فکر روشنت را

با تیغٍ تبلیغ آمده صَد پاره سازد

چادُر که نه ! بهتر بگویم جوشنت را

ترسانده حزبِ بادها اهتزازَش

این پرچمی که ذلّه کَرده دشمنت را

تو سرزمین حُجبی و این پرچم ناب

داده نمایش اقتدار میهنت را

این سر به زیری سر بلندت کرد و دشمن

طاقت ندارد نحوه جنگیدنت را

چادر عزیزت کرده و خوب است این که

با حُسنِ یوسف بافتی پیراهنت را .


 

پ.ن :

یک : شاعر این شعر آقای محسن کاویانی است.

دو : به سکه دو روی حجاب اجباری و نیز ولنگاری و نادیده انگاشتن مبانی فرهنگی و اخلاقی جامعه اعتقادی ندارم .

سه : حجاب فقط چادر نیست .

 


نمی دانم سریال هیولا را می بینید یا نه ؟!!

این پست در مورد تایید و تکذیب سریال یا مهران مدیری و اینها نیست.

یک جمله بگویم و بروم سر اصل مطلب :

یک بار دیدنش (سریال ) می تواند جالب باشد اگه به کارهای مدیری علاقه دارید و دنبال می کنید و در ضمن وقت و حوصله کافی هم دارید wink

 

جایی از سریال کامران کامروا ( مدیری ) به فلور ( شیلا خداداد در نقش همسر کامروا ) می گوید :

 

 " کسی که با گرگ ها می رقصد باید انتظار دریده شدن هم داشته باشد. "

 

این جمله کامروا بدجوری رفت تو کلّه ام و مطمئنا حالا حالا ها از یادم نمی رود آخه این روزها خیلی حافظه ام بد شده crying

آدم ها باید تبعات تصمیماتشان را در نظر داشته باشند و هزینه و فایده انتخاب هایشان را در نظر بگیرند.

همین .

 

 

 


 

من از خیلی چیزها می ترسیدم .

از مادیان سپید پدر بزرگ

از مدیر مدرسه

از قیافه عبوس شنبه

چقدر از شنبه ها بیزار بودم

خوشبختی من از صبح پنج شنبه آغاز می شد

عصر پنج شنبه تکه ای از بهشت بود

شب که می شد در دورترین خواب هایم

طعم صبح جمعه را می چشیدم !

 

 

سهراب سپهری


 

ساعت دوازده شب سوار اتوبوس شدیم و صبح حول و حوش ساعت هفت صبح اصفهان بودیم .

با ترانه معروف میخوام بِرم به اصفهان که از پخش کننده راننده صدایش به گوش می رسید و در حالیکه گردنردیم بخاطر خواب بر روی صندلی اتوبوس کاملا خشک شده بود و حرکت نمی کرد بیدار شدم بالاخره در نصف جهان بودیم!

شاید باورتان نشود ؛ سالها بود که می خواستم به اصفهان بروم و هرگز فرصت و شرایطش پیش نیامده بود.

حالا اگه به حساب خلوتی صبح جمعه ها نگذاریم اولین چیزی که در بدو ورود نظرم را جلب کرد؛ تمیزی شهر بود و بعد از آن دیدن چند خانم و آقای دوچرخه سوار که معلوم بود کاملا حرفه ای هستند.

چند دقیقه بعد متوجه شدم که همچنان دوچرخه های قدیمی معروف اصفهان جزئی جدانشدنی از فرهنگ مردمان این شهر است.

پس از پیدا شدن از اتوبوس در مقابل شهرداری اصفهان بدون معطلی راهی میدان نقش جهان شدیم برای من بی شک اعجاب انگیز و مسحور کننده بود و غرق زیبایی خیره کننده اش در آن صبح آفتابی شدم .

ادامه مطلب


 

ساعت دوازده شب سوار اتوبوس شدیم و صبح حول و حوش ساعت هفت صبح اصفهان بودیم .

با ترانه معروف میخوام بِرم به اصفهان که از پخش کننده راننده صدایش به گوش می رسید و در حالیکه گردنردیم بخاطر خواب بر روی صندلی اتوبوس کاملا خشک شده بود و حرکت نمی کرد بیدار شدم بالاخره در نصف جهان بودیم!

شاید باورتان نشود ؛ سالها بود که می خواستم به اصفهان بروم و هرگز فرصت و شرایطش پیش نیامده بود.

حالا اگه به حساب خلوتی صبح جمعه ها نگذاریم اولین چیزی که در بدو ورود نظرم را جلب کرد؛ تمیزی شهر بود و بعد از آن دیدن چند خانم و آقای دوچرخه سوار که معلوم بود کاملا حرفه ای هستند.

چند دقیقه بعد متوجه شدم که همچنان دوچرخه های قدیمی معروف اصفهان جزئی جدانشدنی از فرهنگ مردمان این شهر است.

پس از پیدا شدن از اتوبوس در مقابل شهرداری اصفهان بدون معطلی راهی میدان نقش جهان شدیم برای من بی شک اعجاب انگیز و مسحور کننده بود و غرق زیبایی خیره کننده اش در آن صبح آفتابی شدم .

ادامه مطلب


می گویند گذشته دیگه گذشته ولی آیا می شود بدون نگاه به تو ای گذشته عزیزم به سوی آینده رفت ؟

من کلا تو رو خیلی دوست دارم و آرزویم این هست که برگردم پیش تو و خیلی کارهایی که باید می کردیم و نکردیم را از نو باهم انجام دهیم اما وقتی به تو فکر می کنم می بینم از تو متنفر هم هستم ! حکایت تو و من حکایت عجیبی است.

ادامه مطلب


 

فیلم عرق سرد ( cold sweat ) ( دومین فیلم سهیل بیرقی ) با همه ضعف هایی که می توان برایش تصور کرد اما به نظر من ریتم خوبی داشت و بیننده اش را متقاعد می کند تا داستان را دنبال کند.

خوشبختانه چه بخواهی و چه نخواهی پس از پایان فیلم فکرت را قلقلک می دهد که راجع به موضوع و پیام فیلم فکر کنی و این مطمئنا تو فیلم های ایرانی کم دستاوردی نیست!

در یک جمله "عرق سرد " فیلمی نه براساس اتفاقات واقعی است.

بازی باران کوثری و سحر دولتشاهی را دوست داشتم اما با شخصیت افروز اردستانی ( باران کوثری ) اصلا حال نکردم گرچه بهش حق داذم !

نکته جالب اینکه باران کوثری بخاطر بازی در این فیلم حسابی وزنش راکم کرده و باربی شده !

 

         

 

شخصیت بد مَن فیلم یعنی یاسر حسینی  ( امیر جدیدی ) را هم اصلا دوست نداشتم از اون مردای چندش بود .

سحر دولتشاهی هم در نقش سرپرست تیم بازی خوب و باور پذیری دارد.

اما در مورد داستان باید بگم که تک خطی و در مورد حق ن در انتخاب شغل و حرفه و کمی ریزتر اگه بخواهیم بشیم در مورد حق ن در خروج از کشور است برای من داستان تکراری نبود و به شرایط ن ورزشکار و قهرمان در جامع امروزی پرداخته بود و اگه حوصله فیلم دیدن دارید می تواند سرگرمتون کند .

 

پ.ن

من خیلی کم فیلم ایرانی می بینم ولی قول می دهم در مورد فیلم های غیر ایرانی که خوشم بیاید حتما مطلب بگذارم.

 


 

علیرضا رفته بود بیرون تا یک مقدار میوه و خوراکی برای خانه بخرد ! یخچالمون تقریبا خالی بود و هیچی نداشتیم که برای فردا غذا درست کنم.

رفتم بالا و وارد سالن شدم اطرافم را نگاه کردم اتاق چهارگوش بود و یک سمت آن دو ردیف صندلی چرمی چیده شده بود و سمت دیگرش میزی اداری قرار داشت که دختری با موهای بلوند و شالی سبز رنگ در پشت آن نشسته بود.

دختر مانتوی سفید تمیزی که به نظر لباس کارش بود بر تن داشت و شلوار لی پاچه کوتاهش که با کفش های کتانی قرمز رنگی ترکیب شده بود نظر هر تازه واردی را به خود جلب می کرد کمی آن طرف تر یک ال سی دی بر روی دیوار قرار داشت که در حال پخش شبکه نسیم بود.

ادامه مطلب


 

دقّت کردید تو ایران همه یک طوری رفتار می کنند که سرشان کلاه رفته و چون این احساس را دارند پس فکر می کنند حق دارند و باید سر دیگران کلاه بگذارند !!

اصلا طرف یک طوری رفتار می کند که طلبکار هست و تاوان همه اتفّاقات زندگیش را می خواهد از شما بگیرد !!


 

یک موقع هایی که فرصت میشه و یک کوچولو با خودم خلوت می کنم می بینم مهمترین حرف هایِ من همان حرف هایی است که سانسورشان می کنم ! یعنی نمیشود گفتشان حتی اگر لای چندتا زرورق بزاری و بپیچیشان .

شاید از واکنش ها می ترسم و شاید هم جرأتش را ندارم .

یک موقع هم هست که می خواهم بنویسم و مطلبی به ذهنم می رسد اما حوصله اش را ندارم و بعد که دچار مرور زمان می شود دیگه تمرکز لازم را ندارم !

این تمرکزِ برای اینکه بنویسی و حرفت را بزنی خیلی مهمه و من مدت ها است که تمرکز ندارم !!

 


 

 

پاییز که باشی می دانی .

زیر پای عابران ، کوچه بی قرار بهار نشسته !

آخر قصّه پاییز همیشه بهار است !

حتی اگر از زمستانی سخت بگذرد !

پاییز که باشی ، به تقویمت بهار بر می گردد !

 

 

 

شاعر : مژده لواسانی ( کتاب خونِ انار گردن پاییز است )

 


 

 فکر نمیکردم از دیدن فیلم متری شش و نیم» خوشم بیاد ، نمی دانم چرا در مقابل دیدنش مقاومت می کردم،داستانش را نمی دانستم اما همش فیلم ابد و یک روز » برایم تداعی می شد که فکر کنم شاید به خاطر یکی بودن بازیگراش بود !

اما بر خلاف تصوّرم افسوس خوردم کاش این فیلم را در خود جشنواره و در سالن سینما دیده بودم .

 

            

فیلمی خوش ساخت از آقای روستایی (کارگردان) و بازی های خوب پیمان معادی و نوید محمد زاده و پر از دیالوگ های تامل برانگیز و شنیدنی، فیلمی که دیدن دوباره اش خالی از لطف نیست.

متری شش و نیم بر خلاف سنّت قدیمی سینمای ایران از قانون به مجرم می رسد و قهرمان از چارچوب قانونی اش خارج و فرمی ضد قانون به خود می گیرد.

ریتم فیلم خوب هست و بسیار خوش ساخت تر و مهیج تر از ابد و یک روز است.

این فیلم اجتماعی فیلمی نیست که با یکبار دیدن به راحتی از کنارش بگذری و ذهن بیننده را حسابی درگیر خودش می کند.

پس اگه ندیدید حتما توصیه می شود   ((-:

 


 

بازرگانی در بغداد زندگی میکرد روزی از خانه به قصد بازار بیرون آمد غریبه ای را دید که با حیرت و تعجب او را می نگرد.

به سوی خانه بازگشت و توشه ای اندک فراهم نمود و سوار بر اسب راهی سامراء شد.

شب در سامِراء منزلی گرفت و خواست که استراحت کُند که عزرائیل به سراغش آمد و گفت می خواهم جانت را بگیرم.

بازرگان گفت : ای فرشته مرگ می دانم که چاره ای جز تسلیم در مقابلت ندارم اما پیش از آنکه جانم را بگیری سوالی دارم که می خواهم به آن جواب دهی و آنگاه تسلیم تو هستم.

عزرائیل به او گفت : بپرس !

بازرگان گفت : صبح که از خانه بیرون آمدم و تو را دیدم چرا با تعجب و حیرت زده مرا نگاه می کردی؟!

عزرائیل گفت : برای اینکه وعده دیدار با تو در سامراء داشتم و هنگامی که تو را در بغداد دیدم متعجب شدم !!

آنگاه عزرائیل جان بازرگان بگرفت .

 

نتیجه این داستان با شما .

 

 


 

 چیزی که الان دارم میگم شاید عمومیت نداشته باشه و هرجایی یا هر محله ای شرایط خودش را داشته باشه اما من بی سر و صداترین و بی روح ترین محرم زندگی ام تا الان را دیدم و تجربه کردم.

نمی دانم دلیلش چی بود ؟؟

مربوط به گرانی ها و سنگین شدن مخارج بود ؟؟ یا خدای نکرده زبانم لال بی تفاوت شدن مردم ؟؟

شاید هم .

به هرحال این محرمی نبود که هر سال می آمد و می دیدم.

ظهر عاشورا آمد و من نفهمیدم که ظهر شده !!

ظهر تاسوعا رفتم مسجد محلمان که همیشه تو دهه محرم برنامه های مفصلی دارد وقتی می خواستیم بریم داخل به علیرضا گفتم : چرا اینقدر امروز خلوته انگار نه انگار که تاسوعاست !! » آخه سال های پیش هر وقت می خواستی بری داخل بواسطه جمعیت زیاد راه پیدا نمی کردی اما با کمال تعجب خیلی راحت رفتم داخل و وضو گرفتم برخلاف همیشه نماز ظهر و عصر تاسوعا را به جماعت خواندم.

خلاصه برای من که اینجوری بود .

شما را نمی دانم ؟؟



سقراط وارد جمعی شد از مردان آتنی که گروهی نامتجانس از سوفیست ها و خطیبان و مردان ت تا دوستداران فلسفه در میانشان بود.

با صدای بلند خطاب به حاضرین گفت : من از همه شما داناترم »

همه نگاه ها به سوی سقراط خیره شد و عده ای که او را نمی شناختند با خود گفتند عجب پیرمرد زشترو و گزافه گویی است !

بودند در آن میان عده ای هم که اورا می شناختند و می دانستند در پس این اظهار فضل ناشیانه حکمتی نهفته است.

پس از اندکی سقراط دوباره گفت :

      براستی که من داناترین شما هستم ! چراکه به نادانی خویش آگاهم و شما اینگونه نیستید. »

 

 

 


 

اگر ایران تو را نداشت این همه بغضِ در گلو مانده ، این همه زخمِ بر جان خورده ، این همه داغِ بر دل نشسته ، این همه درد را کجا مرهم می گذاشتیم ؟

در میانِ غربت و نامردمانی ها کجا پناهمان می دادند؟

حضرت آرام و قرار اگر در این سرزمین نبودی ، توکه نه ، اما ما چقدر غریب می ماندیم .

 

 

پ.ن

نویسنده این متن مژده لواسانی.

داشتم فکر می کردم کاش الان تو مشهد و حرم امام رضا بودم که این متن را دیدم و حالم را خیلی خوب کرد


 

به مناسبتی به اجبار و نه از روی میلم در برخورد با ارباب رجوع های مختلف قرار گرفته ام حالا از سختی و اعصاب خرد کنی برخورد با همه جور آدم از هر قشر و سطحی که بگذریم برام جالب بود که هر فردی چطور خطابم می کند!؟؟

اکثراً خوش برخورد هستند و سلام می کنند و عنوان خاصی بکار نمی برند ولی هستند آدم هایی که می گن :

ادامه مطلب


 

بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است

شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است

آنچنان می فشرد فاصله راه نفسم

که اگر زود اگر زود بیایی دیر است

رفتنت نقطه پایان خوشی هایم بود

دلم از هرچه و هرکس که بگویی سیر است

سایه ای مانده ز من بی تو که آینه هم

طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است

کاش می بودی و با چشم خودت می دیدی

که چگونه نفسم با غم تو در گیر است

تارهای نفسم را به زمان می بافم

که تو شاید برسی ، حیف که بی تاثیر است .

 

شاعر : سوگل مشایخی

 

 

ادامه مطلب


 

پرده اول :

شب قبل حسابی بحثمان شده بود و با اوقات تلخی خوابیدیم و صبح هم خواب ماندم و چون دیرم شده بود با استرس از خانه زدم بیرون ، تو خودم بودم و داشتم به حرفای دیشب علی فکر می کردم که صدای گرمپ برخورد یک چیزی به ماشین مثل یک پتک خورد تو سرم .

تو حالت گیج و ویجی شوک بودم و قلبم داشت می آمد تو دهنم که از آیینه دیدم یک پژو از پشت زده به من تا آمدم به خودم بجنبم و کمربند ایمنی را باز کنم و بیام پایین ببینم چی شده دیدم راننده پژو آر دی نقره ای با چابکی خاصی و کمی دست پاچگی دنده عقب گرفت و با سرعت زیادی گاز داد و رفت !!

من ماندم گیج و مبهوت و صدای بوق ماشین هایی که تازه به صحنه رسیده بودند و بد و بیراهش را به من می دادند که چرا راه را بستم ! و یکی هم گفت : " شما ها را چه به رانندگی !! "

ادامه مطلب


 

چند روزی بود می خواستم بیایم اینجا ولی بدجوری پُشتم باد خورده بود !

بدجوری درگیر خودم ، زندگی و شُغلم بودم ولی کرونا که آمد حداقل تا حدودی از دست شُغلم و مسئولیت بیرون از خانه خلاص شدم.

این هفته آخرِ سالی که گذشت در قرنطینه و تنهایی شیرینم مشغول خانه تکانی و رُفت و روب بودم .

زمانهایی هم که علی نبود با خودم خلوت می کردم و به خیلی چیزها فکر می کردم .

خیلی چیزها که باید دوباره مرورشان می کردم .

چیزهایی که باید در موردشان حسابی تجدید نظر کنم .

به کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم و انجام ندادم .

به سفرهایی که دوست دارم بروم و نرفتم .

به کتاب هایی که می خواستم بخوانم و نخواندم

به غذاهایی که می خواستم بپزم و نپختم .

به لبخندهایی که باید می زدم و نزدم .

این روزها بیرون رفتن ، خرید کردن و در یک کلام عادی بودن خیلی سخت و دشوار شده است.

وسواس دست شستن های پی در پی ، دستکش لاتکس دست کردن و ماسک زدن و مواظب این بودن که دستت به صورت و دهان و چشمت نخورد !

وسواس و استرس .

همه اینها خیلی عصبیم می کنند .

عصبی می شوم وقتی مردم را در صف ها و در جاده ها و در خیابان ها بی خیال می بینم.

بی خیالی و سهل انگاری و ناشی گری هم حد و حدودی دارد.

 

پ.ن :

 

ببخشید یادم رفت . سلام .

 

سال نو مبارک .

 

 


 

باز در خاطره ها ، یاد تو ای رهروِ عشق

شعله سرکشِ آزادگی افروخته است

 

یک جهان بر تو بر همّت و مردانگی ات

از سرِ شوق و طلب ، دیدهِ جان دوخته است

 

نقش پیکار تو در صفحه تاریخ جهان

می درخشد ، چو فروغ سَحَر از ساحل شب

 

پرتویش بر همه کس تابد و می آموزد

پایداری و وفاداری در راه طلب

 

چهرِ رنگین شفق ، می دهد از خون تو یاد

که ز جان بر سر پیمان ازل ریخته شد

 

رهروِ کعبه عشقی و در آفاق وجود

با پرِ شوق سوی دوست برآری پرواز

 

جان به قربان تو ای رهبرِ آزادی و عشق

که روانت سرِ تسلیم نیاورد فرود

 

زِ آن فداکاریِ مردانه و جانبازیِ پاک

جاودان بر تو و برعشق و وفای تو درود

 

 

 

شعر با تخلیص از استاد شفیعی کدکنی


شب بارانی بود .

آبستن یک گریه ی طولانی بود !

راه می رفتم و هی خون جگر می خوردم

در سرم فکر و خیالی که نمی دانی بود !

ناگه چو مهتاب زان میان گذشتی .

آه لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد !!

همه ی مصر به دنبال زلیخا بودند!

چو ندیده بودند تو را چنین دیوانه بودند!

دریاب مرا دلبر بارانی من .

 

پی نوشت  :

اصل این شعر با نام " لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد " برای شاعر معاصر گرانقدر آقای "  مرتضی عابد پور لنگرودی" هست. (در قسمت پیوند های روزانه هم اصل شعر را قرار دادم )

و اما .

شعری که مربوط به این پُست هست از در هم ریزی و تغییر شعر ایشان و ناشی از تراوشات ذهن همسر جان بنده در این ایام قرنطینه خانگی و پس از وبگردی های این چند روزه هست.

خلاصه که همسر جان فیلشان یاد هندوستان نموده اند و جهت تشکر از تحمل ایشان در خانه توسط اینجانب هوس شعر گفتن به سرشان زده و خوب نتیجه این شده دیگه !! به بزرگی خودتان ببخشید winkcheekyblush

تو اخبار آمده بود که دعواهای شویی تو این مدت سه برابر شده !

تو در همسایه ما که اینجوری بوده دیشب و امروز صبح دو تا از همسایه ها زن و شوهر حسابی فحش و فحش کاری داشتند coolno .

 


 

  طرح فاصله گذاری هوشمند به نظر من بازی با کلمات برای سرپوش گذاشتن بر همان روش ایمنی گله ای یکی از سه راه حل مقابله با کرونا است.

یک نگاه اجمالی به حضور مردم در خیابان ها هیچ جای شک و شبهه باقی نمی گذارد که میزان رعایت افراد جامعه از پروتکل های ایمنی و بهداشتی مقابله با کرونا در چه حدی هست.

خیلی ها را می بینی که در عمل هیچ اعتقادی به وجود مهمان ناخوانده ای به نام کرونا ندارند و با بیخیالی تمام مشغول برنامه های روزانه خود هستند حتی با شدت بیشتری نسبت به قبل !

نتیجه اینکه :

مردم که ناگزیرند !!

دولت هم که آهی در بساط ندارد و در جنگ است و به ناچار بین بد و بدتر مجبور به انتخاب گزینه بد هست !

فقط می ماند انصاف ویروس کرونا و رحم خدای مهربانمان که بخشنده و بخشاینده است.

 

 


در رِخوَت کرونایی مقابل تلویزیون خوابم برده بود که صدای انفجار مانند و تکان زله تمام وجودم را سرریز از استرس و آشوب کرد از زمین تِلو تِلو خوران بلند شدم .

صدای قلبم را به وضوح می شنیدم.

داد زدم علی زله . زله !!

علی خواب بودش و تکان زله او را هم بیدار کرده بود و از فریاد من هراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت : " نترس بیا اینجا تو چارچوب در وایستیم ."

یک کم ایستادیم و دیدیم که همسایه ها دارند بِدو بِدو از پله ها و آسانسور می روند پایین توی خیابان.

هم همه ای عجیبی برپا بود .

به علی گفتم بیا ما هم بریم پایین .

گفت : " وِلش کن تمام شد زیاد جدی نگیر . ! "

گفتم پس من میرم ببینم چه خبره در حالیکه دوباره داشت می رفت که بخوابه با صدای گُنگی گفت باشه برو .

مثل دفعه قبل که تهران زله آمد خانم های همسایه در سریع ترین زمان و با پوشش خاصی خودشون را به خیابان رسانده بودند و شوهران گرامی هم در حال خروج خودروهایشان از پارکینگ ها !!

یک حسی بهم گفت سارا بی خیال برو بالا راحت بگیر بخواب . گیریم چند ساعتی هم اینجا بیرون بودی چی می خواد بشه !

همینطور که داشتم می آمدم بالا دیدم هنوز هیچی نشده یِ بنده خدایی صف ماشین ها تو پمپ بنزین ها را تو اینستاش گذاشته ! تو دلم چندتا لیچار بارشون کردم و گفتم اینا دیگه کی هستند !

گوشی را خاموش کردم و گذاشتمش روی میز و دیدم علی خوابش برده و من هم خزیدم زیر لحاف و دیگه هیچی نفهمیدم .

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها